مسابقه« من ایدهآل من» به پیشنهاد امیر معینی، مسابقه « عروسک انگشتی» به پیشنهاد معصومه بخشنیا و مسابقه «تابستان کیلویی چند؟» به پیشنهاد سحر نواندیش.
حالا نوبت چیست؟ نوبت اعلام اسامی برندههای این مسابقهها.
راستی! در این صفحه بعضی آثار برگزیده را نیز میبینید.
مسابقه من ایدهآل من
شعر: بهاره سلمانی (تهران)؛ با تشکر از ارغوان باقرینیا، رویا سکوتی و پریسا شکوهیمجد (تهران)
متن: نفر اول: رویا زندهبودی (شیراز)؛ نفر دوم: سدرا محمدی (بوکان)؛ نفر سوم: مطهره ذاکری (تهران)؛ با تشکر از زهرا خدایی (بروجرد)، پارمیس رحمانی (تهران)، انیس میسمی (بومهن)
خوشنویسی: وحیده سادات محمودی ، تهران
تصویرگری و خوشنویسی
نفر اول: پریسا زارع (تهران)؛ نفر دوم: وحیده سادات محمودی؛ با تشکر از روژین ثقفی (کرج) شهرزاد صالحی (تهران)
مسابقه تابستان کیلویی چند؟
نفر اول: یاسمن رضائیان (تهران)؛ نفر دوم: مهشاد ترابی (سنقر)؛ با تشکر از شقایق اعظمی (کرج)
مسابقه عروسک انگشتی
سارا یزدیزاده (کاشان)
من و من
ظرفهای کثیف را از یک طرف ظرفشویی برمیدارم و آن طرف میگذارم. قاشقها را جدا، چنگالها را جدا و بشقابها را هم جدا؛ کار بیهودهای به نظر میآید. یکی از قاشقها را برمیدارم و از طرف برآمده آن، با درماندگی به خودم نگاه میکنم؛ خودم با موهای ژولیده و چشمهای غمگین و لب و لوچه آویزان. آهی میکشم و قاشق را سرجایش میگذارم. شیر آب را به آرامی باز میکنم. دستم میلرزد، گویی منتظر یک اتفاقم و آن اتفاق، کمکم میافتد. ناگهان همه چیز تغییر میکند. رنگهای اطرافم کمکم محو میشوند. مثل وقتی که روی بوم نقاشی، الکل میپاشند. اشکال و اجسام دوروبرم به حرکت در میآیند. درست مثل آن موقعی که آلیس در سرزمین عجایب درون سوراخ خرگوش افتاد و همه در اطرافش به پرواز در آمدند. صدای آرام شرشر آب و دیگر صداها دور میشوند. دورتر و دورتر. درست مثل وقتی که سوار بر اتومبیل با سرعت زیاد از یک عروسی پرسروصدا دور میشوید. چشمهایم را باز میکنم. هنوز گیجم.
یک خانم نسبتاً جوان دارد از جلویم عبور میکند، قدش چندان بلند نیست، عینک آفتابی بزرگی بر چشم زده که بیشتر صورتش را پوشانده و هویتش معلوم نیست. اما من او را میشناسم، خیلی خوب هم میشناسم، چون او «من» هستم! «من» با قدمهای سریع و محکم دارد جایی میرود. کنجکاو میشوم. هرچه باشد او «من»ام! به دنبالش راه میافتم. «من» سریع حرکت میکند. به سختی سعی میکنم قدمهایم را با «من» هماهنگ کنم. من وارد یک کتابفروشی میشود. میایستد و به کتابفروش میگوید: «کتاب... نوشته... را میخواستم.»
تصویرگری: پریسا زارع ، تهران
نزدیک است فریاد بزنم. او اسم من را میگوید! یعنی اسم خودم را... نه! یعنی اسم خودش را... وای خدایا! گیج شدهام! یعنی... یعنی من یک کتاب نوشتهام! آب دهانم را فرومیدهم و منتظر بقیه ماجرا میمانم.
کتابفروش همانطور که در میان قفسهها به دنبال کتاب میگردد تندتند حرف میزند: «کتاب خیلی خوبی است، خیلی فروش داشته...»
مرد، کتاب را میآورد و به دست «من» میدهد. «من» سریع پول کتاب را حساب میکند و از کتابفروشی بیرون میآید. اخمهایم در هم میرود. چرا «من» نگذاشت حرف کتابفروش کامل شود؟ از شدت هیجان صورتم سرخ شده و نفسنفس میزنم. اما ناگهان... دوباره آن اتفاق میافتد. سرم گیج میرود، انگار که وسط یک گردباد ایستادهام. همه چیز و حتی خودم شروع به چرخیدن میکند.
هوا به شدت گرم و مرطوب است. آن قدر مرطوب که به سختی میتوانم نفس بکشم. چشمهایم هم از شدت گرما میسوزد. با این حال به اطراف نگاه میاندازم تا «من» را ببینم. چشمم میافتد به مغازههای کوچک و کوچههای خاکی... تازه میفهمم اینجا کجاست! اینجا شهر زادگاه من است! عجیب است که بعد از این همه مدت هیچ تغییری نکرده است. نفس عمیقی میکشم تا بوی دریا به مشامم بخورد.
بالاخره «من» را میبینم. از یک مغازه بیرون میآید. یک کلاه حصیری در دست گرفته و با قدمهای آرام حرکت میکند. این بار عینک آفتابی نزده است. به راحتی میتوانم صورتش را ببینم. باورم نمیشود، «من» چهقدر بزرگ شدهام! به دنبالش راه میافتم. ناگهان «من» میایستد و برای کسی دست تکان میدهد. نگاهم در امتداد دستش حرکت میکند. آن طرف خیابان کس دیگری هم دارد برای او دست تکان میدهد. آن کس با صدای بلند میگوید: «شعرهایت را خواندم! خیلی قشنگ بود!» دهانم باز میماند. من؟ مجموعه شعر؟
من با خوشحالی لبخند میزند و دوباره به راه میافتد. کمکم به دریا نزدیک میشویم. من کلاه حصیریاش را سرش گذشته و شادمانه قدم میزند. «من» هم مثل من عاشق دریاست! «من» کنار ساحل میایستد. من هم همینطور. «من» نفس عمیقی میکشد. من هم همینطور. عجیب است، «من» و من چهقدر شبیه هستیم! چشمهایمان را میبندیم و به صدای موجهای آب که خود را به روی ساحل میکشند، گوش میدهیم.
اما ناگهان صدای فریادی میآید و دستی انگار به طرف من دراز میشود و من را بالا میکشد. بالا و بالاتر و من از من دیگرم جدا میشوم. چشمهایم را باز میکنم و مثل کسی که ضربه محکمی به سرش خورده، به اطراف نگاه میکنم. جلوی ظرفشویی ایستادهام. ظرفهای کثیف و نشسته مثل برج بلندی از روی ظرفشویی تا سقف کشیده شدهاند.
صدای مادرم میآید: «هر وقت ظرفهایت را تمام کردی بیا سبزیها را پاک کن.»
آه عمیقی میکشم.
رویا زندهبودی از شیراز
عروسک انگشتی، سارا یزدی زاده ، کاشان
میشوم
فرار میکنم
از این علامت سؤالهای خنگ
از این گزینهها که پیش پای من
و ترکۀ زبانتان
که هی دراز میشود
کتابهای شعر من کجاست؟
به جای یک مهندس بزرگ
شاعری بزرگ میشوم!
بهاره سلمانی از تهران